۱۳۸۸ آذر ۷, شنبه

مکتب چشمان تو

در مکتب چشمان تو واژه می آموزم
چشمان پر آب و باران زده یعنی
تردید
چشمان به رنگ سرخ وگلگون شده یعنی
تشدید
چشمان خمارنیم بسته یعنی
تهدید


۱۳۸۸ آذر ۴, چهارشنبه

عجائب روزگار


از عجائب روزگار این است که تو شیرینی اما من در تو حل می شوم



۱۳۸۸ آذر ۱, یکشنبه

کاغذ و درد

وای به روزی که کاغذها زیر بار این همه دردی که برآنها نوشته می شود کمر خم کنند.

خوش بین ترین انسان


خوش بین ترین انسان روی زمین کسی است که

نخستین گریه نوزاد را اشک شوق ناشی از تولدش بداند

۱۳۸۸ آبان ۲۹, جمعه

یک روز گذشت

روز دیگری از من عبور کرد بدون آنکه بتوانم زندگیش کنم.

۱۳۸۸ آبان ۲۶, سه‌شنبه

من تنها هستم اما تنها من نیستم

۱۳۸۸ آبان ۲۲, جمعه

دقیق به هدف

شکارچی باید به هدف بزند
حیثیت شکارچی به نشانه گیری اش وابسته است
می دانستم که شکارچی خوبی نیستم
اما آن روز
 تفنگ شکاری ام را برداشتم
به اقامتگاه پرنده های مهاجر زیبا رفتم
در بوته زار مخفی شدم
در میان هیاهوی پرندگان  شاد در حال پرواز
نفسم را حبس کردم
روی هدفم متمرکز شدم  و
ماشه را چکاندم
صدای مهیب گلوله فضا را پر کرد
 پرنده های شاد وحشت زده گریختند
مطمئن بودم که این بار به هدف زده ام
چون
هیچ پرنده ای از آسمان کم نشد
و به زمین نیفتاد
دقیق به هدف زده بودم
چون شکارچی های دیگر برای فراری دادن پرنده ها دشنامم می دادند
شکارچی باید به هدف بزند
شکارچی خوبی شده ام

۱۳۸۸ آبان ۲۱, پنجشنبه

گم شدم در تو

گم شدم در تو و پیدا نشدم
گم شدم در تو و تنها نشدم
گم شدم در تو و رسوا نشدم
گم شدم در تو و حوا نشدم

۱۳۸۸ آبان ۱۶, شنبه

وبلاگ خدا

انسان وبلاگ بی کرانه خدا است
      او،
  خستگی ناپذیر ترین  و عاشق ترین وبلاگ نویس هستی است
و من
برای رابطه با وبلاگ نویس
کاری جز کامنت های عاشقانه گذاشتن  از دستم بر نمی آید
بله من در جستجوی پهنای باند بی نهایتم
در جستچوی 
جایی که ip اصلی ام را پیدا کنم.
جایی که بتوان روح را به اشتراک گذاشت
و کل بهشت را بی واسطه دانلود کرد

۱۳۸۸ آبان ۱۴, پنجشنبه

از دست بند تا سر بند


تفاوت سربند سبز  و دست بند سبز
تفاوت زندان بان و  زندانی است.




۱۳۸۸ آبان ۱۱, دوشنبه

بارها و بارها

چرا وقتی سنگینی بارهای زمان به زمین مان می اندازد ،
آسمان نزدیک تر می شود و نه دورتر؟
چرا زیر سنگین ترین بارها یکباره رویای پرواز می بینیم؟
چرا تاریخ بارها و بارها
تکرار می شود
و هر بار بارهایمان را سنگین تر می کند؟
چرا احساس سبکباری یک نقطه است
ولی احساس سنگینی بار زندگی یک خط است؟
چرا احساس می کنم به دوش کشیدن خط
برای رسیدن به آن نقطه کار پرباری است؟