۱۳۸۹ خرداد ۲۴, دوشنبه

حکایت پرنده ها

قدرت
پرنده بزرگی است که
می‌رود و می‌رود و می‌رود
عشق
قناری کوچکی است که
می‌رسد و می‌رسد و می‌رسد
Add to Google Reader or Homepage


۸ نظر:

Mandalayz گفت...

والله قدرت و عشق مقولهع هایی هستند که در تاریخ ادبیات ما پیوند های ناگسستنی دارند
اما اینجا این قدرته همچین شبیه اون قدرت تاریخی ای که میگم نیست و یه جوری آلوده به ابتذال سیاسته که اگه منظورت نشون دادن این بوده باشه باس بگم موفق شدی .
راستی فیلتر شدم و ناچار به برگشتن به بلاگر .

نگاه گفت...

فقط يه واژه مي تونه توصيفش كنه

خدا بود زروان خدا بود

درسا تیتان گفت...

چرا هیچ‌کدام نمی‌نشینند؟!

ana گفت...

شاید...ولی عشق می رسد ومی رسد و می رسد ولی هنوز نرسیده میرود ...اصلا خیلی وقتا برمیگردی مبینی اصلا قناری نبوده کلاغ زاغی بوده که باید سنگ
ش میزدی تا بره...

م.پارسا گفت...

ما به يه گنجشكم قانعيما قناري پيشكش فقط بياد

اُغلن کبیر گفت...

گویا تولدتان است. خواستیم عرض ارادتی کرده باشیم و تولدتان را تبریک گفته باشیم. به هرحال با این‌که دیکتاتوری‌تان مسلم است و جای هیچ شک و تردیدی در آن نیست ولی از آن‌جاکه دست‌مان را توی آن وبلاگ بند کرده‌اید مدیون‌تانیم. پس یک‌بار دیگه تولدتان را تبریک می‌گوئیم: تولدتان مبارک! ( فرض کنید کلاه بوقی سرمان است و هی می‌خندیم و جلف‌بازی در می‌آوریم)

سجاد گفت...

قشنگ گفتی.
عجله دارم والا بیشتر میشد کامنتم!

ghoghnoos گفت...

من این رسیدنه هیچگاه واسم ملموس نشد....!